فصل دوم :
جلوي آينه وايساده بودم و داشتم به صورتم نگاه ميكردم .. چقدر توي اين چند ماه لاغر شده بودم زير چشمام گود افتاده بود به
موهام كه عين يه چادر مشكي دورمو گرفته بود نگاهي انداختم هيچوقت از سر شونم بلند تر نشده بودن و الان تقريبا تا وسطاي
شونم رسيده بود .. بنظرم بيشتر بهم ميومد .. با خودم زمزمه كردم كيانا؟ به خودت بيا .. قوي باش دختر .. خدا بزرگه .. با اين
حرف توي دلم يه نسيم خنكي پيچيد ... رفتم سمت دستشويي و وضو گرفتم از دستشويي كه اومدم بيرون كتي در و باز كرد.
خنديد گفت : وضو گرفتي واسه ي نماز؟
به نشانه ي بله آروم سرمو تكون دادم..
گفت : باشه كيانا جوني بعد نمازت برو بالا توي اتاق بابا , كارت داره ...فكر كنم واسه آبجي جوني خوشگلم نقشه ها كشيده ..
آروم بغلش كردم .. زير گوشش گفتم به خوشگليه تو كه نيستم جغله ..هنوز 20 سالت نشده پاشنه ي خونرو از جا كندن اين
خاطر خواهات ...
محكم تر بغلم كرد و گفت : وااااي كيانا دلم براي شيطنتات شده قده يه عدس...
چشمام يهو غمگين شد و آروم نگامو دزديدم..گفتم : بهم وقت بده كتي ..خودم ميشم قول مردونه..
آروم گفت :بهت ايمان دارم كيانا ... بهپعد بلند گفت : اهوي سفارش مارم پيش اوس كريم بكنا ميگن دعاي آبجي بزرگا ميگيره .
با لحن خودش گفتم : ما مخلص شماييم..
از در كه داشت ميرفت بيرون يه نگاه بهش انداختم .. چقدر واسم عزيز بود با اينكه سه سالي تفاوت سن داشتيم ولي همه ي جيك
و پوكمون يكي بود ندار ..ندار بوديم ..و بر خلاف باطن يكي مون دوتا ظاهر كاملا متضاد داشتيم ... من قدم به زور 160 سانت
ميشد هيكل ظريفي داشتم و موهاي مشكي با پوست سبزه كه از خانواده ي مادريم ارث داشتم با گونه ي برجسته ولباي قلبي
شكل كه زينت بخششون يه چال گونه كنار لپ چپم بود و هر وقت ميخنديدم خودنمايي ميكرد و ابرو و چشم مشكيه تيله اي كه از
بابام به ارث برده ام و به قول مامان نوشين: هر وقت بهم خيره ميشي ياد نگاه هاي محسن ميفتم ....بر خلاف من ,كتي قد بلند و
درشت با پوست سفيد و موهاي خرمايي روشن كه تا دم كمرش بود, همه ميگفتن به مامان بزرگ پدريم رفته و بر عكس من
چشماي سبز تيره اش رو از خانواده ي مادريم ارث داشت و در كل جز خوشگل ترين دختراي فاميل محسوب ميشد و واقعا هم
لوند بود درست بر عكس من كه از بچگي عين پسرها بودم .با اين فكرا يه خنده ي محو رو لبم نشست و با گفتن الله اكبر نمازمو
شروع كردم.. بعد نماز با يه آرامش عجيبي رفتم بالا سمت اتاق بابا محسن .. آروم در زدم .. كه از اتاق صداشو شنيدم ... مثل
هميشه گفت : جان بابا تويي؟
رفتم تو و با خنده گفتم : آخه از كجا ميفهمين ؟
با مهربوني از زير عينكش نگام كرد و گفت آخه توي اين خونه فقط تويي در اين اتاق رو ميزنه بعد وارد ميشه مامانت كه سروره
در زدن نميخواد كتيم كه عين ...
همون موقع بود كه كتي با يه سيني چايي پريد تو اتاق با خنده گفت نه بابا بگو عين ؟؟؟؟ بابام با خنده گفت : گوش وايساده بودي
فضول ؟؟ عين اجل معلق عين جن.. همينه ديگه سكتمون دادي دختر .
كتي با اشاره به سيني چاي گفت : بيا و خوبي كنه بده نخواستم بذارم گلوتون خشك شه؟ بابا آرم گونشو بوسيد و گفت دستت
درد نكنه بابا البته اكه به بهانه چايي نيومده باشي فضولي كتيم خودشو به مظلوميت زد و گفت وا ؟ بابا منو فضولي ؟ با اين حرفش
منو بابا بلند زديم زير خنده خودشم مثلا ناراحت شده بود ولي ميخنديد .. آخه كل فاميل ميدونستن كتي ذاتا فضول كه نه ولي يكم
كنجكاوه !!!!!
بعد از اينكه خنديدم وچايي خورديم كتي به هواي بردن سيني منو بابا رو تنها گذاشت و رفت... بعد از رفتن كتي بابا رو به من كرد
و گفت : كيانا جون ميدونم سه روز ديگه موعد ثبت نامته..واسه ي همين پس فردا عازم تهرانيم شب رو هتل ميمونيم و صبح كه
ثبت نامت كرديم ميريم خونه اي رو كه از چند وقت پيش به يكي از دوستام سپردم رو برات قول نامه كنيم..
با تعجب به بابا نگاه كردم و گفتم : مگه نميرم خونه ي عمو اينا؟
بابا در كمال خونسردي گفت : نميخوام كسي بدونه تو رفتي تهران ... نميخوام كسي سوال پيچت كنه يا زخم زبونت بزنه مردم
عادت دارن زود قضاوت كنن ..بعدشم يه ماه دوماه نيست حرف دوساله دوست ندارم سر بار كسي باشي .. بعدم انگار كه با
خودش حرف ميزد زير لب گفت : تازه توي اين چند وقت دوست و از دشمن شناختم..
بابا راست ميگفت توي اين چند وقته همه به نوعي فقط نيش و كنايه زدن و مامان يا به نحوي بابا رو چزونده بودن..بر خلاف تصور
اينكه خانواده مرهمين روي زخمامون همه از دو تا خاله ام تا سه تا داييام و زناشون و عموم و زن عموم فقط نمك رو زخممون
پاشيدم..حتي با اينكه مامان سعي ميكرد من بويي نبرم ولي بازم از نگاهها و پچ پچا ميشد فهميد حرفم شده نقل مجالس .. از اينكه
ميديدم پدرم اينقدر منو خوب درك ميكنه چشمام پر اشك شد و با بغضي كه تو صدام بود گفتم : بابا نميدونم چجوري ازتون
تشكر كنم...
بابا آروم سرمو به سينش گرفت و گفت : تا وقتي من هستم نبايد اشك تو چشمات بشينه الانم برو ببين برا سفرت چيا ميخواي
كه قراره دو سال از اينجا دور باشي و روي پاي ودت وايسي دوست دارم بشي همون كياناي قوي قديم .. در ضمن يه خبر خوب
ديگم دارم كه به شرط يه بوس بهت ميگم..
با ذوق سريع گ.نه ي بابا رو بوسيدم و گفتم بگو بابا..
گفت : به يكي از دوستام كه از هم دوره اي هاي قديمم عست سپردم يه كارم در ارتباط با رشتت برات دست و پا كنه تا بصورت
پاره وقت روزايي كه دانشگاه نداري بري سره كار و بقول معروف يكم دست به آچار شي هم واسه آينده ي شغليت خوبه همم
اينكه از وقتت به حو احسن استفاده ميكني..
با شنيدن اين حرف جيغ كوتاهي كشيدم و بلند شدم شروع كردم بپر بپر .. باورم نميشد باباي گلم فكر همه چي رو كرده بود ولي
يه لحظه به خودم اومدم و گفتم بابا ؟ به نظرت از پس تنها زندگي كردن بر ميام نميشه مامان يا كتيم..
وسط حرفم پريد گفت كتي كه درس داره مامانتم تمام زندگيش شوهرش و يه بچه ي ديگش كه از تو كوچكتره اينجاست اونم
راضي باشه من اجازه نميدم بياد تو بايد رو پاي خودت وايسي ...اينكار دارم ميكنم تا بفهمي وقتي شكست خوردي چجوري دست
به زانو بزني وبا يه يا علي از جا بلند شي..ميخوام از شكستت درس بگيري ديگه زود به آدما اعتماد نكني و تمام اينا موقعي به
فعليت مي رسه كه روي پاي خودت وايسي..
الانم برو كه بايد كلي حساب كتاب كنمو برنامه ريزي..بازم ازش تشكر كردم و از اتاق اومدم بيرون .. با هزار تا فكر و خيال و
دلواپسي ..بايد خودمو همه جوره آماده ميكردم